(تشرف آیت الله مرعشی نجفی محضر امام زمان(عج

زهد و تقوی،  تواضع و فروتنی، خوش خلقی، نیک محضری و پرهیز از تجمّلات وشهرت، از ویژگی های این عالم عارف بود. نقل کرده اند که بسیاری از مواقع دستور میداد نابینایان فقیر شهر قم یا اطراف را به شام  و ناهار دعوت کنند ولی نگویند از جانب چه کسی است،  آنگاه خود به پذیرایی از آنها می پرداخت و حتی  کفش های آنان را جلوی پایشان جفت میکرد! روزی بر اثر مشکلاتی که داشت با ناراحتی به حرم حضرت معصومه علیها السّلام  رفت و با عتاب و خطاب در حالی که اشکهایش سرازیر بود، عرض کرد:

« ای سیّده و مولاتی چرا نسبت به امر زندگی من اهمیت نمی دهید؟»

با دلی شکسته باز گشت و خواب وی را فرا گرفت، ایشان نقل می کنند:

« شنیدم  کسی در میزند، شخصی که  پشت در ایستاده  بود گفت سیّده تو را می طلبد.با عجله به حرم رفتم. دیدم چند کنیز مشغول تمیز کردن حرم هستند بعد از چند لحظه حضرت معصومه علیهاالسّلام  آمد. نزد عمه ام رفتم و دستشان را  بوسیدم.

آنگاه آن حضرت به من فرمود: ای شهاب کی به فکر تو نبوده ایم؟! 

از وقتی که وارد قم شدی زیر نظر و عنایت ما بوده ای!

از خواب بیدار شدم و برای کاری که  کرده بودم عذر خواستم،

و پس از آن حاجتم  برآورده شد و گشایش  حاصل آمد.

 

تشرف به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشّریف

حکایت اول

در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیم السّلام در نجف اشرف، شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة اللّه الاعظم داشتم. با خود عهد کردم که چهل شب  چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم به این نیت که جمال آقا صاحب الامر علیه السّلام   را زیارت و به فوز بزرگ نائل شوم.

تا ۳۵ یا ۳۶ شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب رفتنم از نجف به تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم  بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجودم را  فرا گرفت مخصوصاً از زیادی قطّاع الطّریق و دزدها، ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که بیشتر  موجب ترس و وحشتم گردید.

برگشتم به عقب سید عر بی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان  فصیح  گفت:« ای سیّد! سلام علیکم»  ترس و وحشت  به کلی از وجودم رفت  و اطمینان و سکون  نفس  پیدا  کردم.سخن می گفتیم ومی رفتیم ، سؤال کردند:

« قصد کجا داری؟»  گفتم:«مسجدسهله» ،

فرمود:« به چه جهت؟»  گفتم:« به قصدتشرّف به زیارت ولی عصرعلیه السّلام ».

مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان که مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سیّد خواند که  کَاَنَّ  با او دیوار و سنگ ها آن  دعا را می خواندند، احساس  انقلابی عجیب  در  خود نمودم که از وصف آن عاجزم.

بعد از دعا سیّد فرمود:« سیّد تو گرسنه ای ، چه  خوب است  شام بخوری»  پس  سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده و در آن سه قرص نان و دو یا سه  خیار سبز تازه بود. کَاَنَّ  تازه از باغ چیده و آن وقت چلّه زمستان و سرمای زننده ای بود و من منتقل به این معنا نشدم که این آقا این خیار سبز تازه را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ طبق دستور آقا شام خوردم.

سپس فرمود:« بلند شو تا به مسجد سهله برویم» داخل مسجد شدیم، آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه میکردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست.

بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:«ای سیّد آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟» گفتم:«میمانم». در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السّلام نشستیم، به سیّد گفتم:«آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟» در جواب، کلام جامع را فرمود:« این امور از فضول زندگیست و ما از این فضولات دوریم» این کلام در عمق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.

به هر حال مجلس حدود ۲ ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعضی از آنها اشاره می کنم.

۱ – در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سیّد عرب فرمود:« ای سیّد با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟» گفتم« سه مرتبه صلوات می فرستم و سه مرتبه می گویم« أسْتَخیرُ الله برَحْمَتِه خِیَرَة فی عافِیَه» پس قبضه ای از تسبیح را گرفته می شمارم، اگر دو تا ماند بد است و اگر یکی ماند خوب است».

بیشتر بخوانید:  ملاقات امام زمان (عج) در مسجد کوفه

فرمود:« برای این استخاره، باقی مانده ایست که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید، اگر زوج آمد کشف می شود که استخاره اوّل خوب است اما اگر یکی آمد کشف می شود که استخاره اوّل میانه است».

۲ – از جمله مطالب در این جلسه، تأکید سیّد عرب بر تلاوت و قرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب بود: بعد از نماز صبح سوره یاسین، بعد از نماز ظهر سوره عم، بعد از نماز عصر سوره نوح، بعد از نماز مغرب سوره واقعه و بعد از نماز عشا سوره ملک.

۳ – دیگر اینکه تأکید فرمودند بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشا، که در رکعت اول بعد از حمد هر سوره ای که خواستی می خوانی و در رکعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را می خوانی.

۴ – تأکید فرمود که:« بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان «اللّهمَ سَرّحُنی عَن الهُمُومِ وَ الغُمُومِ وَ وَحْشَةِ الصّدرِ وَ وَسْوَسَةِ الشّیْطانِ بِرَحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین».

۵ – و دیگر تأکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیه، خصوصاً رکعت آخر:

«اللهمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ تَرَحَّمْ عَلی عَجْزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِهم».

۶ – درتعریف و تمجید از شرایع الاسلام مرحوم محقق حلّی فرمود:« تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن».

۷ – تأکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن برای شیعیانی که وارثی ندارند، یا دارند و لیکن یادی از آنها نمی کنند.

۸ – تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن. چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می کنند و فرمود: در شرع این چنین رسیده است

۹ – تأکید بر زیارت سیّدالشهداء علیه السّلام.

۱۰- دعا در حق من و فرمود: قرار دهد خدا تو را از خدمتگزاران شرع.

۱۱ – پرسیدم:« نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم؟»

فرمود:« عاقبت تو خیر و سعیت مشکور، و رو سفیدی».

گفتم:« نمی دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟»

فرمود:« تمام آنها از تو راضیند و درباره ات دعا می کنند».

استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تألیف و تصنیف،

دعا فرمودند. در این جا مطالب دیگریست که مجال تفصیل و بیان آن نیست.

پس خواستم از مسجد بیرون روم به خاطر حاجتی، آمدم نزد حوضی که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد. به ذهنم رسید چه شبی بود و این سیّد عرب کیست که این همه با فضیلت است؟ شاید همان مقصود و معشوقم باشد، تا به ذهنم رسید این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود.

یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم تا صبح شد ، چون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود.

این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می آید، بهت زده می شوم.

 

 

  حکایت دوم

در زیارت عسکریین علیهم السّلام و در جاده اطراف حرم سیّد محمد، راه را گم کردم و در اثر تشنگی و گرسنگی زیاد و وزش باد، در قلب الاسد از زندگی مأیوس شدم، غش کرده به حالت صرع و بیهوشی روی زمین افتادم. ناگهان چشم باز کرده، دیدم سرم در دامن شخص بزرگواریست، پس به من آب خوشگواری داد که مثلش را از شیرینی و گوارایی در مدت عمر نچشیده بودم. بعد از سیراب کردنم سفره اش را باز کرد و در میان سفره دو یا سه عدد نان بود خوردم.

سپس این شخص که به شکل عرب بود فرمود:                                               

«سید در این نهر برو و بدن را شستشو نما».

گفتم:«برادر، اینجا نهری نیست، نزدیک بود از تشنگی بمیرم شما مرا نجات دادید» آن مرد عرب فرمود:«این آب گواراست». با گفته او نگاه کردم دیدم نهر آب با صفاییست. تعجب کردم و با خود گفتم:« این نهر نزدیک من بود و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم» به هر حال فرمود:« ای سید اراده کجا داری؟».                 

بیشتر بخوانید:  تشرفات آية اللّه سيد حسين قاضى تبريزى

   گفتم:«حرم مطهر سید محمدعلیه السلام».

فرمود:«این حرم سید محمد است» نگاه کردم دیدم در زیر بقعه سید محمد قرار داریم و حال آنکه من در «جادسیه» (قادسیه) گم شده بودم و مسافت زیادی بین آنجا و بقعه سید محمد(ع) است.

تأکید و سفارش بر تلاوت قرآن شریف، و انکار شدید بر کسی که قائل به تحریف قرآن است حتی نفرین فرمود بر افرادی که احادیث تحریف را قرار داده اند.

و نیز، تأکید بر نهادن عقیقی که اسماء مقدسه چهارده معصوم علیهم السلام بر آن نقش بسته و نوشته شده، زیر زبان میّت.

و نیز سفارش فرمودند بر احترام پدر و مادر، زنده باشند یا مرده، و تأکید بر زیارت بقاع مشرّفۀ ائمۀ علیهم السّلام و اولاد آنها و تعظیم و تکریمشان.

و سفارش فرمود: بر احترام ذریۀ سادات و به من فرمود:«قدر خودت را به خاطر انتسابت به اهل بیت علیهم السّلام بدان و شکر این نعمت را، که موجب سعادت و افتخار زیاد است، به جای آور» و سفارش فرمود بر خواندن قرآن و نماز شب و فرمود:« ای سیّد! تأسف بر اهل علمی که عقیده شان به ما است و لیکن این اعمال را ادامه نمی دهند».

و سفارش فرمود: بر تسبیح حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و بر زیارت سیّدالشّهدا علیه السّلام، از دور و نزدیک و زیارت اولاد ائمه علیهم السّلام و صالحین و علما و تأکید بر حفظ شقشقیّۀ امیرالمومنین علی علیه السّلام و خطبۀعلیا مخدرۀ زینب کبری در مجلس یزید لعنة الله علیه و دیگر سفارشات و فوائد .

به ذهنم خطور نکرد این که این آقا کیست مگر وقتی که از مد نظرم غایب شد.

 

 

نجفی - تشرف آیت الله مرعشی نجفی - تور کربلا هوایی - تور کربلا زمینی

 

 

حکایت سوم

شب به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»

با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیمسوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درنگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.

بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.

در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.

بیشتر بخوانید:  تشرف پیرمرد آهنگر قفل ساز خدمت امام زمان(عج)

کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.

در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»

حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام. غم عالم بر دلم نشست، با دیده‌ای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج ‌شدم تا بلکه یار را در آن‌جا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بی‌هوش در کف سرداب افتاده بود.

یافتگان - تشرف آیت الله مرعشی نجفی - تور کربلا هوایی - تور کربلا زمینی

 

حکایت چهارم

اقامت در سامرا در زمستان                                                                       

  در اقامتم در سامراء شبهایی را در سرداب مقدس بیتوته کردم؛ آن هم شبهای زمستانی. در یکی از شبها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود و قفل بود، ترسیدم؛
زیرا عده ای از دشمنان اهلبیت علیهم السلام به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو:
« سلام علیکم یا سید »
و نام مرا برد.
جواب داده گفتم: شما کیستید؟.
فرمود: « یکی از بنی اعمام تو ».
گفتم: « درب بسته بود از کجا آمدی؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چیزی قدرت دارد. »
پرسیدم: « اهل کجایید؟»
فرمود: « حجاز».

سپس سید حجازی فرمود: « به چه جهت آمده ای اینجا در این وقت شب؟ »
گفتم: « به جهت حاجتهایی ».

فرمود: « برآورده شد ».

سپس سفارش فرمود:
« بر نماز جماعت و مطالعه در فقه و حدیث و تفسیر و تاکید فرمود در صله رحم و رعایت حقوق استاد و معلمین و نیز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهای صحیفه سجادیه. »

از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد:
« خدایا به حق پیغمبر و آل او، موفق کن این سید را برای خدمت شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دلهای مردم و حفظ کن او را از شر و کید شیاطین، مخصوصاً حسد ».

در بین گفتارش فرمود:
« با من تربت سیدالشهداء علیه السلام است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده است »

پس چند مثقالی کرامت فرمود و همیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست و آثار بزرگی را از اینها مشاهده کردم. بعد از این آن سید حجازی از نظرم غایب شد.

 آیت الله مرعشی  فرموده بودند: « این حکایات را از من نقل نکنید مگر بعد از مرگم.