تشرف حاج محمدعلی فشندی محضر امام زمان(عج)
حاجی فشندی عبد صالح و بنده برگزیده حق بوده، عمری را با پاکی، پارسایی و عشق و علاقه به علی(ع) و فرزندان او به ویژه امام عصر(عج) گذرانده و به خاطر سرشت پاک، طینت طیب و صفای باطن، چندین بار توفیق تشرف به محضر آن موعود مهربان را یافته و جمال جمیل یوسف زهرا(ع) را به تماشا نشسته است.
در نقل تشرفات او آنچه قابل توجه و تأمل برانگیز است اینکه آن بزرگوار، فراوان مورد اعتماد و اعتقاد مراجع معظم تقلید و دیگر علما و بزرگان بود و آنان در نقل تشرفات او نه تنها تردید نکرده، او را ستوده و از وی به عنوان دوستدار حقیقی، خالص و مخلص امام عصر(عج) نام بردهاند.
شخصیتهای شناختهشدهای مانند مرحوم آیتالله بهجت، شهید محراب آیتالله دستغیب و آیتالله ناصری دولت آبادی بر صحت گفتار، درستی کردار، سلامت نفس و پاکی ضمیر مرحوم فشندی شهادت دادهاند.
از تشرفات نقل شده از او میتوان فهمید که حاجی فشندی از نظر تحصیلات ظاهری و مراتب علمی در حد متوسط بوده است اما از نظر مقامات معنوی بسی برتر و بالاتر قرار داشته است.
تشرف در مسجد مقدس جمکران
امام مهدی(ع): اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان آب تشنه ما بودند ما ظهور می کردیم.
درحیاط مسجد مقدس جمکران مشغول دعا و مناجات و توسل به محضر حضرت بقیه الله (عج) بودم که ناگهان سیدی با عظمت را دیدم با خود گفتم این سید از راه رسیده و شاید تشنه باشد به طرف او رفتم و لیوان آبی که در دستم بود به ایشان دادم . . .
وقتی لیوان را به ایشان دادم از او خواستم برای فرج امام زمان (ع) دعا بفرمانید.
ایشان پس از نوشیدن آب لیوان را به من پس داده و فرمودند: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند اگر بخواهند دعا میکنند و فرج ما می رسد.
تا این را فرمودند من نگاه کردم دیدم آن حضرت در کنار ما نیستند و هر چه به اطراف نگاه کردم اثری از ایشان ندیدم که ناگاه متوجه شدم امام زمان (ارواحنا فداه) را ملاقات نموده ام.
احترام به سادات
مرحوم فشندی، تشرف نخست خود را این گونه برای آیتالله شهید دستغیب و مرحوم حاج آقا معین شیرازی نقل کرده است:
قریب ۳۰ سال پیش، برای زیارت اربعین عازم کربلا شدم. آن زمان برای صدور گذرنامه، از هر نفر، چهارصد تومان میگرفتند. بعد از اخذ گذرنامه، خانواده ما [همسرم]گفت :«من هم میآیم». ناراحت شدم و گفتم :«چرا قبلا نگفتی؟!». خلاصه بدون گذرنامه عیال حرکت کردیم. جمعیت و همراهان ما پانزده نفر میشدند که عبارت بود از ۴ مرد و ۱۱ زن. در میان زنان یک پیرزن سید علویه نیز وجود داشت که عمر او ۱۰۵سال بود. این پیر زن علویه با دو نفر از همراهان ما، قرابت و خویشاوندی داشت. با اینکه جابه جایی و انتقال پیر زن علویه خیلی زحمت و گرفتاری داشت اما او را حرکت دادیم و با خود بردیم.
هر چند گذرنامه نداشتیم اما به آسانی از مرز ایران و عراق گذشتیم و قبل از اربعین حسینی(ع) به کربلا مشرف شدیم. بعد از اربعین و پس از زیارت به نجف اشرف رفتیم و بعد از ۱۷ربیع الاول هم قصد زیارت کاظمین و سامرا نمودیم. در این وقت خویشاوندان پیرزن علویه از بردن او به کاظمین و سامرا و جا به جایی وی خیلی اظهار ناراحتی کرده و گفتند: «او را با خود نبریم. در نجف بماند تا برگردیم» اما من گفتم: زحمت این پیرزن و سید علویه با من است شما نگران و ناراحت نباشید!
به اتفاق همراهان به راه افتادیم. ایستگاه قطار کاظمین و سامرا شلوغ بود و همه در انتظار قطار بودند به هر حال با آن جمعیت زیاد تهیه بلیط و اسکان مشکل بود. در این هنگام سیدی عرب ـ که شالی سبز به کمر داشت ـ نزد من آمد و فرمود: «سلام علیکم حاج محمد علی! شماها پانزده نفر هستید؟ عرض کردم: بله! فرمود: این پانزده بلیط را بگیرید و همین جا باشید، من میروم بغداد و بعد از نیم ساعت با قطار بر میگردم و یک کوپه (اتاق) دربست برای شما نگه میدارم. شما از جای خود حرکت نکنید!
قطاری از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. بعد از نیم ساعت قطاری آمد و جمعیت هجوم آوردند. رفقا و همراهان من خواستند سوار شوند که من مانع شدم و آنها از این حرکت من کمی ناراحت شدند. همه که سوار شدند، آن سید آمد و ما را در یک کوپه دربست سوار قطار کرد. وقتی وارد سامرا شدیم آن سید بزرگوار به من فرمود: شما به اتفاق همراهان به منزل سید عباس خادم بروید!
من نشانی سید عباس خادم را یافتم و نزد او رفته، گفتم ما ۱۵ نفر هستیم، ۶ روز هم در اینجا میمانیم و دو اتاق میخواهیم. ضمناً هزینه و کرایه محل چقدر میشود؟
سید عباس خادم گفت: یک آقای سیدی کرایه ۶ روز شما را به همراه مخارج خوراک و زیارت نامه خوان پرداخت و فرمود: ((روزی هم، دو مرتبه شما را به سرداب و حرم ببرم)).
گفتم: آن سید کجاست؟ گفت همین الان از پلههای ساختمان پایین رفت. فوراً به دنبال سید پایین آمدم اما هر چه گشتم او را ندیدم و نیافتم. دوباره به سید عباس خادم مراجعه کردم و گفتم ـ آن سید هزینه پانزده بلیط را از ما طلبکار بود. نمیدانی کجا رفت؟ گفت: من نمیدانم! تازه تمام مخارج شما را هم در این ۶ روز پرداخت کرده است!
زیارات کاظمین و سامرا که تمام شد دوباره به کربلا برگشتیم. در کربلا نزد مرحوم آیتالله سید مهدی شیرازی ـ از مراجع معظم تقلید ـ رفتم، جریان را برای آقا نقل کردم و درباره بدهی خود به آن سید عرب بزرگوار پرسیدم. مرحوم آیتالله شیرازی فکری کردند و بعد فرمودند: در جمع شما از سادات کسی هست؟
عرض کردم: بله، یک پیرزن علویه کهنسالی است!
فرمود: امام زمان(عج) شما را ـ به خاطر احترام به آن پیرزن علویه ـ میهمان کرده است!
مرحوم شهید دستغیب در خاتمه تشرف مینویسد: «به نظر حقیر شاید آن سید بزرگوار عرب ـ یکی از «رجال الغیب»یا «ابدال»ـ که ملازم خدمت آن حضرتاندـ بوده باشد».
آماده شدن مقدمات زیارت کربلا
شهید محراب و معلم اخلاق، مرحوم آیتالله دستغیب همچنین این تشرف را که از زبان بنده برگزیده و برتر خدا، مرحوم فشندی تهرانی شنیده در کتاب «داستانهای شگفت» خود آورده است:
قریب ۲۰ سال پیش، شب جمعهای به همراه آقا سید محمد علی باقر خیاط و دیگر دوستان به مسجد جمکران رفته بودیم. در آنجا همه بعد از اعمال و آداب مسجد خوابیدند و تنها من و پیر مردی بیدار بودیم. او بر پشت بام، شمعی روشن کرد و در پرتو آن دعا میخواند. من هم به نماز شب مشغول بودم. در این وقت دیدم که ناگاه هوا روشن شد. با خود گفتم: حتما ماه طلوع کرده است. اما هر چه نگاه کردم. ماه را در آسمان ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که در فاصله ۵۰۰ متری من، سید بزرگواری در زیر درختی ایستاده است و این تابش این نور از آن آقا است. به پیرمرد کنار خود گفتم: شما کنار آن درخت، آقایی را میبینید؟! پیرمرد گفت: هوا تاریک است و چیزی هم دیده نمیشود تو هم خوابت میآید، برو بگیر بخواب!
دانستم که پیرمرد سید را نمیبیند. به نزد سید رفتم و عرضه داشتم: آقا دلم میخواهد به کربلا بروم اما نه پولی دارم و نه گذرنامهای. اگر تا صبح پنج شنبه آینده، گذرنامه من با پول آماده شد، میدانم که امام زمان(ع) هستید و گرنه یکی از سادات! بعد از عرض این حاجت ناگهان دیدم که همه جا تاریک شد و آن آقا هم نیست. صبح، داستان را برای رفقا و همراهان تعریف کردم .بعضی از آنها مرا مسخره کردند و به سادهدلی من خندیدند.
گذشت تا روز چهارشنبه هفته آینده آن؛ صبح زود در میدان فوزیه [میدان امام حسین(ع) فعلی] برای کاری رفتم و به خاطر باران، کنار دیواری ایستادم. در این هنگام پیر مردی ناشناس نزد من آمد و گفت: حاج محمد علی! مایل هستی به کربلا بروی؟!
عرض کردم:خیلی مایلم اما نه پولی دارم و نه گذرنامهای!
گفت: شما دو عدد عکس با دو عدد رونوشت شناسنامه برای من آماده کن!
گفتم: عیالم را می خواهم ببرم! گفت او هم مانعی ندارد!
با عجله به خانه رفتم، اسناد و مدارک را برداشتم، آوردم به پیرمرد دادم. پیر مرد گفت: فردا صبح همین وقت اینجا بیایید و مدارک و گذرنامههای خود را از من بگیرید!
فردا صبح به همان محل رفتم. پیر مرد آمد و گذرنامهها را با ویزای عراقی به همراه ۵ هزار تومان پول به من داد و رفت و بعد هم دیگر او را ندیدم.
از آنجا به منزل آقا سید محمدباقر خیاط ـ که در آن مجلس ختم صلوات برقرار بودـ رفتم. بعضی از رفقا و همراهان آن شب از راه تمسخر به من گفتند: حاج محمد علی! گذرنامهها را گرفتی؟
گفتم بله! و گذرنامهها را با پول به آنها نشان دادم، با تعجب تاریخ گذرنامه را خواندند و دیدند تاریخ آن روز چهارشنبه است. همه به گریه افتادند و گفتند: خوشا به سعادتت! ما که سعادت نداشتیم.
تأثیر زمان و مکان در تقرب به خدا
زمانهای مبارک و مکانهای مقدس میتواند در تقرب انسان به خداوند متعال مؤثر باشد و دعا کردن در این زمانها و مکانها به استجابت بسیار نزدیک است و از همین رو بسیاری از تشرفات خدمت فرزند پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) و میوۀ دل حیدر(علیهالسلام) و امید قلب زهرای اطهر(علیهاالسلام) در مکانهای مقدسی چون مسجدالحرام، مسجد النبی (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ، سرزمین عرفات، سرداب مطهر در سامرا و حرم های مطهر ائمه معصومین(علیهمالسلام) اتفاق افتاده است.
حاج محمد علی؛ مشهور به وارستگی
واقعۀ تشرف حاج محمد علی فشندی که بین اهل دل و عشاق امام زمان(علیهالسلام) مشهور است، از همین نمونه هاست که در سرزمین عرفات رخ داده است. کسانی که با حاج محمد علی در ارتباط بودهاند از جمله مرحوم والد رحمهالله که در یک سفر زیارتی عمره با او بودند، صمیمیت، خلوص و صدق، محبت شدید به اهل بیت(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) ، خدوم بودن او در سفر و حَضَر را باور داشتند و کردار انسانی و اخلاق اسلامی ایشان را ستوده و تصدیق کردهاند . برخی، تشرفات فراوان او را حتی تا بیش از چهل مرتبه بر شمردهاند . او جریان تشرف خویش را در سرزمین عرفات که ظاهراً در سال ۱۳۵۳ ه.ش اتفاق افتاده است، این گونه برای برخی ازعلمای قم نقل میکند.
حضور خادم الحاج در سرزمین عرفات
سال اولی که به مکه مشرف شدم، از خدا خواستم بیست سفر به مکه بیایم تا بلکه امام زمان(علیهالسلام) را هم زیارت کنم. بعد از سفر بیستم نیز خداوند متعال بر من منت نهاد و سفرهای دیگری هم به زیارت خانه خدا رفتم. ظاهراً سال ۱۳۵۳ بود که به عنوان خادم کاروان از تهران به مکه اعزام شده بودم. شب هشتم از مکه به عرفات رفتم تا مقدمات را فراهم کنم. به این دلیل که بعد وقتی حاجی ها همه به عرفات میآیند، از جهت چادر و وضع مکان نگران نباشند.
شرطه ای از مأموران سعودی آمد و گفت: آقا چرا الان آمدی؟ هنوز که کسی نیامده است. گفتم: چون میخواهم مقدمات کار را آماده کنم. گفت: پس امشب نباید بخوابی. گفتم: چرا؟ گفت چون ممکن است دزدی بیاید و دستبرد بزند. گفتم: مانعی ندارد.
حضور حضرت در چادر حاج علی
بعد از رفتن شرطه تصمیم گرفتم، شب را نخوابم. وضو گرفته و مشغول نافله شب شدم. نیمه های شب بود بعد از نماز شب، حال خوشی پیدا کردم. در همین حال بود که سید بزرگواری جلوی چادر ظاهر گردید و بعد از سلام وارد شد و نام مرا برد. من از جا بلند شدم، پتویی چند تا کردم و زیر پای آقا افکندم.
ایشان نشستند و فرمودند: چای درست کن! عرض کردم: آقا همۀ اسباب چایی آماده است اما چای نیاورده ام. چه قدر خوب شد شما تذکر دادید. فردا میروم و برای مسافران چای تهیه میکنم. آقا فرمودند: شما آب روی چراغ بگذار تا من چای بیاورم. از خیمه بیرون رفتند و مقداری چای در حدود هشتاد الی صد گرم آوردند و به دست من دادند. وقتی چای را دم کردم و نوشیدم، متوجه شدم چای بسیار معطری است. چای آن قدر خوشبو و شیرین بود که من یقین کردم از چای های دنیا نیست. بعد فرمودند: غذا چه داری؟ گفتم نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمیخورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور. گفتم: این ماست مال همۀ کاروان است. فرمودند: ما سهم خود را میخوریم و دو سه لقمه از آن نان و ماست میل فرمودند.
در این وقت چهار جوان که تازه مو در صورتشان روییده بود، جلوی چادر آمدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، اما دیدم سلام کردند و سپس نشستند و آن آقا بعد از جواب سلام فرمودند: شما هم چند لقمه بخورید! آنها هم خوردند، سپس آقا به آنها فرمودند: شما بروید! آنها هم خداحافظی کرده و رفتند. خود آقا ماندند و درحالیکه به من نگاه میکردند سه بار فرمودند: خوشا به حالت که در بیابان عرفات بیتوته کردهای. جدم حضرت امام حسین(علیهالسلام) نیز در اینجا بیتوته کرده بودند.
خواندن نماز و دعای مخصوص سید الشهدا(علیهالسلام) به همراه حاج علی
آن آقای بزرگوار فرمودند: دلت میخواهد نماز ودعای مخصوص جدم را بخوانی؟ گفتم: آری. فرمودند: برخیز غسل کن و وضو بگیر!
عرض کردم: هوا طوری نیست که من با آب سرد غسل کنم. فرمودند: من بیرون میروم، تو آب را گرم کن و غسل کن! ایشان بیرون رفتند. من هم بدون اینکه متوجه باشم چه میکنم و ایشان کیست، وسیله غسل را فراهم کرده و غسل کردم. بعد هم وضو گرفتم. آقا برگشتند و فرمودند: حاج محمد علی غسل کردی، وضو گرفتی؟ گفتم: بله. فرمودند: دو رکعت نماز به جا بیاور، بعد از حمد ۱۱ مرتبه قل هوالله بخوان! این نماز امام حسین(علیهالسلام) در این مکان است.
بعد از نماز، آقا دعایی را خواندند که یک ربع الی بیست دقیقه طول کشید. هنگام قرائت دعا، اشک مانند آب ناودان از چشم مبارکشان سرازیر بود. هر جمله دعا که میخواندند، در ذهن من میماند و حفظم میشد. دیدم مضامین دعا بسیار عالی است. من با اینکه دعا زیاد میخواندم و با کتب دعا آشنا بودم، مانند این دعا نشنیده بودم. در فکرم خطور کرد که دعا را فردا برای روحانی کاروان بگویم تا بنویسد. تا این فکر به ذهنم آمد، دیدم آقا از فکر من خبر دارند. فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم(علیهالسلام) است و در هیچ کتابی هم نوشته نشده و از یاد تو میرود.
عرضۀ اعتقادات حاج علی به امام(علیهالسلام)
بعد از تمام شدن دعا نشستم و عرض کردم: آقا! ببینید توحید من خوب است؟ میگویم این درخت و گیاه و زمین، همه را خدای متعال آفریده و به این اعتقاد دارم. فرمودند: برای تو همین مقدار خداشناسی کافی است و بیشتر از این از تو انتظار نمیرود. عرض کردم: آیا من دوستدار اهل بیت(علیهمالسلام) هستم؟ فرمودند: آری و تا آخر هم هستید و اگر آخر کار شیطان ها فریب دهند، آل محمد(علیهمالسلام) به فریادت میرسند. عرض کردم: آیا امام زمان(علیهالسلام) در این بیابان تشریف میآوردند؟ فرمودند: امام در حال حاضر در چادر نشستهاند . با اینکه حضرت با صراحت فرمودند، اما من متوجه نشدم و به ذهنم این گونه رسید که یعنی امام در چادر مخصوص خودشان نشسته اند.
وعدۀ دیدار مجدد
بعد گفتم: آیا در روز عرفه امام با حاجی ها در عرفات میآیند؟ فرمودند: آری. گفتم: کجا هستند؟ فرمودند: نزدیکی جبل الرحمه، اما کسی ایشان را نمیشناسد. گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر(علیهالسلام) به خیمه های حجاج تشریف میآورند و به آنها نظر دارند؟ فرمودند: امام به چادر شما میآیند زیرا فردا شب مصیبت عمویم حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) خوانده میشود.
درخواست امام(علیهالسلام) از حاج علی
سپس دو اسکناس صدریالی سعودی به من دادند و فرمودند: یک عمره برای پدرم به جا بیاور! پرسیدم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: سید حسن. گفتم اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی. پول را گرفتم و قبول کردم. آقا بلند شدند بروند. ایشان را تا در چادر بدرقه کردم. حضرت برای معانقه برگشتند و با هم معانقه کردیم، خوب یاد دارم که خال طرف راست صورتشان را بوسیدم. سپس مقداری پول خرد سعودی به من داده، فرمودند: برگرد! تا برگشتم آقا غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم. هر چه این طرف و آن طرف نظر کردم، کسی را نیافتم. داخل چادر شدم.
شناختن امام(علیهالسلام) بعد از جدایی
مشغول فکر بودم که این شخص چه کسی بود؟ یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیةالله(علیهالسلام) بودهاند . به خصوص آنکه اسم مرا میدانستند، فارسی حرف میزدند، از نیت من خبر داشتند و نامشان سید مهدی، فرزند سید حسن بود. نشستم و زار زار گریه کردم. شرطه ها فکر کردند خوابم برده و سارقین اثاثیۀ مرا بردهاند . دور من جمع شدند. به آنها گفتم: مشغول مناجات بودم، گریه ام شدید شد. بعد به یاد آن حضرت تا صبح گریستم. فردا که کاروان آمد، قصه را برای روحانی کاروان گفتم. او هم به مردم گفت: متوجه باشید که این کاروان مورد توجه امام زمان(علیهالسلام) است. در میان آنها شوری به پا شد.
وفای به وعدۀ دیدار
تمام مطالب را به روحانی کاروان گفتم، اما فراموش کردم بگویم آقا فرمودهاند فردا شب، چون شما متوسل به عمویم حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) میشوید، میآیم. شب عرفه شد. اهل کاروان جلسه ای تشکیل دادند و روحانی کاروان روضه حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) را خواند. اینجا به یاد گفته امام زمان(علیهالسلام) افتادم. هرچه نگاه کردم حضرت را داخل چادر ندیدم. ناراحت شدم و با خود گفتم: خدایا وعده امام(علیهالسلام) حق است. بی اختیار از مجلس بیرون آمدم. جلوی چادر حضرت ولی عصر(علیهالسلام) را دیدم که بیرون خیمه ایستادهاند و به روضه گوش میدهند و گریه میکنند. عرض ادب کردم. میخواستم اشاره کنم مردم بیایند و آن حضرت را ببینند. اما آقا اشاره کردند که حرف نزن! به همان حال ایستاده بودند تا روضه تمام شد و دیگر حضرت را ندیدم.